سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زینب بانو
پنج شنبه 91 شهریور 2 :: 8:4 عصر ::  نویسنده : نی نی زینب

سلام

من نی نی زینب هستم. الان 16 روزمه. مامانم تصمیم گرفته خاطرات من را تو این وبلاگ بنویسه و یه روزی وبلاگم را به خودم تحویل بده.

الان که مامانم داره از زبون من اینجا مینویسه من تو خواب ناز به سر می برم.

امروز مامان و بابا منو بردن شنوایی سنجی، بچه های دیگه خیلی سر و صدا میکردن خانومه بیرونشون میکرد به ماماناشون میگفت بچه رو آروم کن بعد بیارش تست کنم. ولی من بچه ی خوبی بودم سر و صدا نکردم، خانومه یه دستگاه فرو کرد توی گوشم گفت هیچ مشکلی نداره الحمدلله.

از اونجا رفتیم عکاسی ولی چون جای پارک پیدا نمیشد بابام یه گوشه توقف کرد و من رو از مامانم گرفت گفت تو فوری برو عکسارو از عکاسی بگیر من توی ماشین می مونم که پلیس جریمه نکنه. مامانم تندی رفت داخل عکاسی ولی من گرسنه بودم این چیزا حالیم نبود، هر چی بابایی قربون صدقم رفت فایده نداشت. اولش دستمو خوردم ولی دیدم سیر نمیشم باید شیر میخوردم. بخاطر همین شروع کردم گریه کردن. انقد ضجه زدم که بابایی زنگ زد مامانی گفت تو رو خدا زود بیا این بچه هلاک شد!

مامانی بدو بدو اومد و منو از بابایی گرفت. همین که رفتم بغل مامانی انگار قرص مسکن بهم دادن آروم شدم. صدای قلب مامانی خیلی بهم آرامش میده. بابایی به مامانی گفت واقعا مادر چه نعمت بزرگیه. اینطور مواقع میشه فهمید که بچه چقدر به مادر نیاز داره.

من مامانمو خیلی دوس دارم. صدای قلبش همیشه بهم آرامش میده.

بابایی رو هم خیلی دوس دارم. بابایی همیشه منو بغل میکنه برام قرآن میخونه، مداحی میکنه، قربون صدقم میره، شعر میگه برام، منم با تمام وجود نگاهش میکنم و آروم تو بغلش میخوابم. ولی وقتی گرسنه هستم دیگه حتی قربون صدقه رفتن های بابایی هم نمیتونه منو آروم کنه و فقط مامانی میتونه منو آروم کنه :)




موضوع مطلب : مامان و بابا

درباره وبلاگ


سلام. من دختر مامان و بابام هستم. این وبلاگ توسط مامانم چند روز بعد از تولدم ایجاد شده. مامانم اینجا از خاطراتی که با من داره مینویسه و بعضی وقتام از زبون من مینویسه. عکسامم اینجا میذاره تا دوستاش ببینند.
نویسندگان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 49
  • بازدید دیروز: 4
  • کل بازدیدها: 76035